مظلومیت یک دختر، فریادی بر زخمهای پنهان جامعه
خشونت شدید و مرگبار، معمولاً محصول لحظه نیست. چنین رفتاری ، ریشه در سالها آسیب، ناکامی، فقر، انزوا، و تربیت نامتعادل دارد. بسیاری از افرادی که مرتکب چنین اعمالی میشوند، از همان کودکی تجربهی تحقیر، بیمهری، خشونت خانگی، یا طردشدگی را در حافظهی خود حمل میکنند. آنان اغلب در محیطهایی رشد میکنند که خشم جای گفتوگو را گرفته، بیاعتمادی نهادینه شده و آینده همچون افق بسته و دوردستی تصور میشود که هرگز در دسترس نیست. در چنین شرایطی، انسان نهتنها نسبت به دیگران، که حتی نسبت به خود نیز بیارزش میشود.
در کنار عوامل تربیتی و محیطی، نباید نقش آسیبهای روانی را نادیده گرفت. بسیاری از مرتکبان خشونتهای شدید، دچار اختلالات شخصیتی، روانپریشی، یا افسردگیهای حاد درماننشده هستند. بدون نظام سلامت روان فراگیر، این بحرانها نهتنها تشخیص داده نمیشوند، بلکه در سکوت رشد میکنند و در لحظهای انفجاری، خود را به شدیدترین شکل ممکن نشان میدهند. پرسش اینجاست که چگونه یک فرد، پس از ارتکاب قتل، میتواند به زندگی عادی خود بازگردد؟ این خود نشانهای است از گسست اخلاقی و عاطفی در ذهن فرد؛ نوعی بیحسی هیجانی که اغلب نتیجهی سالها سرکوب، خشونت یا بیتفاوتی اجتماعی است. وقتی جان انسان در ذهن کسی ارزش ندارد، قتل هم تبدیل به حادثهای در مسیر زندگی میشود.
این چرخه معیوب وقتی نگرانکنندهتر میشود که جامعه ابزار مناسبی برای شناسایی و توقف آن ندارد. در شرایطی که آموزش مهارتهای زندگی، از جمله کنترل خشم، همدلی، مسئولیتپذیری و حل تعارض در نظامهای آموزشی و خانوادگی جایی ندارد، چنین افرادی نه تنها شناسایی نمیشوند، بلکه اغلب در حاشیهها رشد میکنند و به مرور از هنجارهای اجتماعی فاصله میگیرند. وقتی فقر اقتصادی با فقر فرهنگی و بیعدالتی همراه میشود، انحراف نهفقط محتمل، بلکه گاهی اجتنابناپذیر به نظر میرسد.
رسانهها و فضای مجازی هم در این میان، اگرچه میتوانند به روشن شدن حقیقت کمک کنند، اما گاهی با بازنشر هیجانی تصاویر، روایتهای بیمنبع، و قضاوتهای بیاساس، روند مطالبهگری را به سطحی از التهاب و خشونت متقابل میکشانند. انتشار عکسهای شخصی مقتول، شایعاتی درباره جزئیات قتل و تأکید بر شکنجه یا تجاوز بدون تأیید رسمی، بیشتر از آنکه به روشن شدن حقیقت کمک کند، به بیاعتمادی و آسیبهای روانی تازهای منجر میشود.
الهه حسیننژاد کشته شد، اما مرگ او تنها یک جنایت فردی نیست. این اتفاق، نشانهای از شکافهای خطرناک در نظام تربیتی، روانی، حمایتی و فرهنگی ماست. اگر چنین فجایعی را تنها در قالب پروندهای قضایی ببینیم و از پرداختن به ریشههای آن غافل بمانیم، فاجعه دوباره تکرار خواهد شد. راه نجات، در اصلاح ساختارهاست؛ در آموزش گسترده، در مراقبت روانی عمومی، در کاهش نابرابری، و در بازگرداندن انسان به جایگاهی که جانش ارزشمند تلقی شود.
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : ۲در انتظار بررسی : ۲انتشار یافته : ۰